پردیسپردیس، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

❤پردیس جون، بهشت مامان و بابا ❤

********عيد غدير خم مبارک*********

              خورشـيـد شکـفـته در غدير است علي                                                              بـاران بـهــار در کويــر است عـلي               بر مسند عاشقي شهي بي همتاست       &...
12 آبان 1391

شمارش معکوس

شش ماه پیش مثل الان شمارش معکوس داشتم و روزها رو تک تک می شمردم تا به روز موعود و لحظه دیدار با دخترم برسم و  چقدر گذشت روزها و هفته ها برام شیرین بود چون منتظر دیدن روی ماه دخترم بودم . این روزها هم من شمارش معکوس دارم اما همراه با یک دنیا دلتنگی و نگرانی چون شش ماه مرخصی زایمانم رو به اتمامه و از 3 آذر باید شروع به کار کنم و صبح ها دخترم رو از آغوش گرمم جدا کنم خدایا خیلی برام سخته!!!!!!!!! هر روز صبح که از خواب بیدار میشم پردیس رو غرق ناز و بوسه می کنم تا شاید از این افکار رهایی یابم باز خودم رو دلداری میدم که مامان من و بابا احسان هم کارمند بودن و خودمون هم چنین روزهایی رو پشت سر گذاشتیم و از دلتنگی اون روزها چیزی یادمون نمیاد...
12 آبان 1391

فرشته کوچولوی خونه ما 5 ماهه شد

دختر نازم، گل قشنگم، فرشته کوچولوی خونه ما 5 ماهه شد.    دختر گلم 5 ماه از روز قشنگ تولدت گذشت و داریم شب و روزمون رو در کنار تو می گذرونیم  و به درگاه خالق مهربون شکرگزاری می کنیم. دخترک شیرینم ، عشق مامان و بابا  پنج ماهگیت مبارک از خدا میخوام تو رو صالح و سلامت برامون نگه داره . عزیز مامان دیگه خیلی خیلی شیرین شدی و هرجا میریم واسه بغل کردنت دعوا میشه (مخصوصا خاله جونا) وقتایی که با من و بابا تنها هستی خیلی بلند بلند میخندی ولی نمی دونم چرا تو جمع اصلا بلند نمی خندی ؟ دیشب داشتیم با بابا احسان فیلمهای 5 روزگیتو نگاه میکردیم وای خدااااااا چقدر کوچولو بودی و ناتوان حالا ماشا... کلی بزرگ شدی و تو دل...
4 آبان 1391

عکسهای پرنسس مامان در مهرماه

یک روز که خیلی کار داشتم و پردیس از بغلم پایین نمیومد تصمیم گرفتم بذارمش تو روروئک که خیلی خوشش اومده بود و دکمه های اونو فشار میداد و از آهنگهاش لذت می برد. فدات شم مادددررررررر  به چی فکر می کنی عسلم ؟؟؟؟؟ پردیس جون و آترین عزیز (دختر خالش)   ...
24 مهر 1391

اولین رانندگی مامان و نی نی

عروسک قشنگم سلام روز یکشنبه 91/7/16 ساعت 10:30 گذاشتمت پیش مامان منصوره و رفتم  یکسری از کارهای بانکی  که داشتم انجام دادم و بعد هم رفتم تامین اجتماعی، یکم نگران بودم که مامانی رو اذیت کنی ولی زنگ که زدم مامان منصوره گفت نه آرومه و داریم بازی می کنیم بعد هم اس ام اس دادند که پردیس جون لالا کرده منم خوشحال به کارام رسیدم و ساعت 12:45 رسیدم خونه که دیدم مثله فرشته ها خوابیدی . هنوز لباسامو در نیاورده بودم که مامانی (مامان خودم)  زنگ زد و گفت ناهار بیا خونه ما منم سریع لباس تنت کردم و بهت شیر دادم و واسه اولین بار دو تایی رفتیم بیرون . وای خیلی خوب بود دیگه فکر می کردم بعد از 5 ماه می ترسم رانندگی کنم ولی اصلا اینطور نب...
21 مهر 1391

خاطره یک روز زیبا

امروز 11 مهر ماهه و برای من و احسان عزیز یادآور یک روز زیباست . پارسال چنین روزی بود که فهمیدم دلم میزبان یک فرشته کوچولو شده اونم واسه 9 ماه، چه میزبانی زیبا و فرح بخشی بود و امروز دختر گلم چهار ماه و 10 روزه که در آعوشم قرار داره و من عاشقانه دوستش دارم . 90/7/11 صبح از اداره مرخصی گرفتم و با احسان رفتیم آزمایشگاه، دل تو دلم نبود ساعت 12 زنگ زدم و تلفنی جوابشو گرفتم وای چقدر خوشحال بودم دیگه نمی تونستم پشت میزم بشینم همش در حال خنده بودم به احسان زنگ زدم و بهش گفتم اونم خیلی خوشحال شد و تبریک گفت بعد به الهام جون ،دوست صمیمیم اس ام اس دادم نوشتم سلام خاله الهام خوبی؟ خوشی ؟ اونم بلافاصله زنگ زد و ماجرا رو فهمید و تبریک گفت . ...
11 مهر 1391

اولین مسافرت پردیس جون

ما از سفر برگشتیم پنجشنبه شب وسایلامونو جمع کردیم و تو ماشین چیدیم و ساعت 9 از خونه راه افتادیم ولی چون خیلی ترافیک بود حدودا ساعت 10 از شهر خارج شدیم و آخر شب رسیدیم بجنورد و رفتیم خونه عموجون علی من البته خودشون مشهد بودن و مامانی اینا چون زودتر رسیده بودن کلید رو گرفته بودن و اونجا بودن، شب رو اونجا خوابیدیم و صبح ساعت 8 راه افتادیم جاده ها خیلی خلوت و خوب بود ناهار رو اکبر جوجه گلوگاه خوردیم و شب حدود ساعت 7 رسیدیم نمک آبرود. شنبه صبح همگی رفتیم سوار یک بازی به اسم "سورتمه" شدیم وای خیلی با حال بود خیلی هیجانی و شاد بود قربون مامانم بشم که بلیطش رو پس داد و پردیس رو نگه داشت تا من بتونم سوار بشم. ظهر ناهار رو تو محوطه نمک آب...
8 مهر 1391

قصد سفر

سلام دردونه مامان بالاخره تصمیم گرفتیم با خاله جونیا بریم مسافرت اونا دیروز عصر راه افتادن و ما میخوایم امروز عصر راه بیافتیم چون بابا احسان نمی تونست امروز رو مرخصی بگیره.صبح مامانی زنگ زد گفت شاید ما هم راه بیافتیم خیلی خوشحال شدم . اولین باری هست که داری میری مسافرت یکم استرس دارم هم واسه هوا ،هم واسه این میترسم که شبا خوب نخوابی و بقیه اذیت بشن همینجا به مامان قول بده که دختر خوبی باشی. باشه؟؟؟؟؟؟؟ راستی 4 مهر واکسن 4ماهگیتو باید بزنم ولی چون مشهد نیستیم قرار شد وقتی برگشتیم واکسنتو بزنی . الان که دارم اینا رو مینویسم مثله فرشته ها روی تخت ما خوابیدی . دیشب تا ساعت 3 بیدار بودم و وسیله های سفر رو جمع می کردم الانم تا...
30 شهريور 1391