پردیسپردیس، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

❤پردیس جون، بهشت مامان و بابا ❤

**خاطره یک روز شیرین (روز زایمان)**

1391/5/3 14:46
نویسنده : مامان مژده
452 بازدید
اشتراک گذاری

میخوام بعد از دو ماه اینجا خاطره زایمانم رو بنویسم

شنبه 31 اردیبهشت آخرین ویزیت دوران بارداریم بود وقتی رفتم مطب، خانم دکتر تاریخ سوم خرداد رو قطعی کرد و گفت صبح چهارشنبه برم بیمارستان مهر و نامه بستری رو هم بهم داد و گفت شب قبل یک شام سبک بخور.خوشحال بودم که دارم به لحظه دبدار با نی نی نزدیک میشم .این ماه آخر دیگه کمی برام سخت شده بود آخه حساسیت بارداری گرفته بودم و تمام بدنم قرمز شده بود و خارش داشت و کلافه شده بودم و از طرفی هم خیلی سنگین شده بودم و حدود 14 کیلو وزن اضافه کرده بودم. روز سه شنبه دوم خرداد یک حس عجیبی داشتم و همش تو خونه راه می رفتم، فکر کنم 10 بار ساک وسایل خودم و نی نی رو چک کردم . شب ساعت  9:30 یک سوپ خوشمزه خوردم و بعد با احسان رفتیم حرم، اونجا از خدا و امام رضا خواستم که فردا کمکم کنن تا بسلامت دخترم رو به دنیا بیارم و صحیح و سالم باشه.

شب ساعت 1 خوابیدیم ولی مگر خوابم می برد خیلی استرس داشتم نمی دونستم فردا قراره چی پیش بیاد صبح ساعت 6:30 بیدار شدم و سریع حاضر شدم و چند تا عکس یادگاری با شکم قلمبه تو اتاق نی نی گرفتم و رفتیم دنبال مامانم ساعت حدود 8:15 بود که رسیدیم بیمارستان همون موقع مادر شوهر و پدر شوهرم هم رسیدن رفتیم پذیرش که گفت من باید برم طبقه پائین و بخش زایمان بستری بشم رفتیم طبقه  پائین پشت در از همه خداحافظی کردم و تمام سعی خودم رو کردم که گریه نکنم و خودمو ریلکس نشون بدم. وقتی رفتم داخل بلوک زایمان یک پرستار اومد و چند تا سؤال پرسید و فشار خونم رو گرفت و صدای قلب نی نی رو چک کرد بعد یک دست لباس آبی بهم داد که بپوشم به نظر خودم خیلی با اون لباس خنده دار شده بودم . فکر کنم همه اون روز رو چون روز اول رجب بود واز طرفی تاریخش رند بود واسه سزارین انتخاب کرده بودن آخه خیلی شلوغ بود. تخت من دقیقا روبروی اتاق نوزادان بود و از اتاق عمل نوزادها رو می آوردن اونجا و قد و وزنشون رو اندازه می گرفتن و تو پرونده مادر می نوشتن صدای گریه بچه ها فضای اونجا رو پر کرده بود ، اشک تو چشمام حلقه زده بود همش می گفتم وای خدایا یعنی تا چند ساعت دیگه دختر منم همینجور گربه می کنه و میدن بغلم . همه خانوم ها رو یکی یکی واسه اتاق عمل حاضر کردن ولی هنوز دکترم نیومده بود خلاصه همه رفتن زایمان کردن و من اونجا بچه ها شونو میدیدم که دارن میشورن ولی هنوز از دکتر خبری نبود خلاصه ساعت یازده بود که صدا زدن مریض خانوم دکتر صدیقیان حاضر شو دکترت اومده باید بری اتاق عمل وای قلبم داشت تند تند میزد ولی همش خودمو آروم میکردم از استرس زیاد سه بار رفتم دستشویی نگران.

بالاخره ساعت 11:30 یک شنل سرم کردن و منو بردن اتاق عمل . اتاق عمل اصلا اونجوری که فکر می کردم نبود، فکر می کردم باید خیلی مجهز و بزرگ باشه که ابنطور نبود پرستار منو رو تخت خوابوند و گفت پاهاتو صاف  کن ولی از ترس اصلا جرأت نداشتم،  بعد آنژیوکت رو به دستم زدن و دکتر بیهوشی آقای مرادی که میانسال بود اومد و سریع تو دستم مواد بیهوشی رو زد و دیدم گیج شدم و دیگه هیچی نفهمیدم تا زمانیکه  فهمیدم تو ریکاوری هستم و درد وحشتناکی داشتم هنوز کامل نمی تونستم چشمامو باز کنم ماسک روی صورتم بود و با صدایی که انگار از ته چاه میومد و هیچکس اونو نمی شنوه همش می گفتم درد دارم درد دارم ولی هیچکس به دادم نمی رسید تا اینکه یک پرستار اومد و گفت وقتی بری تو بخش بهت مسکن میدن . ریکاوری خیلی شلوغ بود و همه ناله می کردن فکر کنم ساعت حدودا 2 بود که تختم رو عوض کردن و بردنم تو آسانسور وقتی رفتیم بالا و در آسانسور باز شد صدای احسان رو شنیدم که اومد بالای سرم و همش پیشونیمو بوس می کرد و بعدش صدای مامانم و مادر شوهرم و خواهرم مهناز رو شنیدم ولی خیلی خوابم میومد و کسی رو نمی دیدم بردنم تو اتاق و گفتن خودت کمک کن که بذاریمت روی تخت اتاق، وای خیلی درد داشتم. از مامانم پرسیدم شما بچه رو دیدین گفت نه هنوز بهمون نشون ندادن یک لحظه دلم ریخت (بعداً مامانم گفت که پشت در اتاق عمل همه خیلی نگران شده بودن و مامانم گریه کرده بود آخه نوزاد رو بهشون نشون نداده بودن و تا یک ساعت لباساش رو هم نخواسته بودن واسه همین پیش خودشون کلی فکر و خیال کرده بودن  ) مامانم به شماره داخلی بخش نوزادان زنگ زد و 5 دقیقه بعد پردیس رو آوردن و جیغ و دادی تو اتاق راه افتاده بود که نگو ، همه اشک شوق می ریختن و می گفتن وای مثل فرشته ها می مونه منم سعی کردم  چشمامو باز کنم و ببینمش وقتی دیدمش گفتم وای این دختر کوچولو نه ماه تو دل من بوده؟ خیلی ناز بود از پرستار پرسیدم وزنش چقدر بود گفت  وزنش 3300 قدش 52 و دور سرش 35.5 خدا رو شکر کردم که دخترم سالمه و وزنش هم نرماله آخه این ماههای آخر همه فکرم ابن بود که دخملی خوب وزن بگیره به همین بهانه کلی کباب و دلستر و بستنی خوردم (هههههههههنیشخند)   . ساعت 2:30 همه با گل و شیرینی و شکلات اومدن ملاقاتم.

 شب هم مامانم پیشم بود و روز بعد حدود ساعت یک ظهر بود که با فرشته کوچولومون اومدیم خونه.

حالا که بعد از دو ماه به اون روز فکر می کنم می بینم با اون همه دردی که داشتم ولی زیباترین روز عمرم به حساب میاد . خدایا شکرت .

مادر بودن قشنگ ترین احساس دنیاست انشاأ... خداوند دامن تمام منتظران را سبز کند . آمین  

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)