پردیسپردیس، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

❤پردیس جون، بهشت مامان و بابا ❤

ماجراهای من و دخترم

1391/9/20 18:06
نویسنده : مامان مژده
1,937 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دختر بهاری خودم

من یک مامان عاشق و شاغل هستم که چون مشغول به کار شدم کمتر میتونم بیام نت و وبلاگ دختر نازمو به روز کنم ولی سعی می کنم چیزی رو از قلم نندازم و وقایع مهم رو اینجا ثبت کنم تا یادگاری واسه دخترم بمونه .قلب

 

 

اتفاقات دو هفته اخیر :

هفته اول آذرماه عمو جون به همراه زن عمو جون و عرفان ناز و شیطون بلا، اومده بودن مشهد و یک هفته ای اینجا بودن و کلی بهمون خوش گذشت و هر روز خونه یکی از اقوام دعوت بودیم . عرفان جون کلی باهات بازی میکرد و تو هم به خوبی عکس العمل نشون میدادی ، یک ماشین آمبولانس داشت که خیلی خوشگل و جالب بود وقتی اونو روشن میکرد و بازی می کرد ،تمام هوش و حواست به اون ماشین بود و دست و پا میزدی . از 6 آذر که من شروع به کار کردم ومیومدم اداره زن عمو جون و مامانی منصوره از تو مراقبت می کردن . عرفان جون دو دست لباس خیلی خوشگل برات آورده بود که من خیلی خوشم اومد دستشون درد نکنه .

niniweblog.com

چهارشنبه هشتم  آذرماه شام خونه خاله سیمین دعوت بودیم که نازنین جون اومد تو اتاق از من پرسید پردیس میرقصه؟ منم گفتم نه ، ولی وقتی توجه کردم دیدم آره واقعا داری دستت رو به حالت رقص تکون میدی. الهههههههی فدات شم دخترمممممniniweblog.com

از اون روز به بعد من هی برات میخونم نی نای نای نی نای نای ، تو هم تند تند دستت رو تکون میدی و میرقصی واااااااااای دیدن حرکات و کارهای جدیدت خیلی واسمون لذت بخشه هر وقت که صدای آهنگ میاد و یا تلویزیون روشنه و آهنگ پخش میکنه سریع شروع میکنی به رقصیدن.

niniweblog.com

یازدهم آذر تولد من بود و بهمین مناسبت بابا احسان روز جمعه ما رو به رستوران ماهان شاندیز دعوت کرد . وقتی غذا رو آوردن دیگه تو کریر نمی موندی و جیغ میزدی منم سریع سوپی که واست آورده بودم رو بهت دادم خوردی هههه چقدر هم خوشمزه میخوردی ولی بازم چشمت دنبال قاشقهای ما بود و به سفره نگاه میکردی.

niniweblog.com

شنبه یازدهم آذر با مامانی رفتیم دکتر کیانی فر خیلی معطل شدیم و همش نق نق میکردی ما هم تو مطب راه می بردیمت هنوز نوبتمون نشده بود که دیدم آرنیکا جون با مامان مهربونش (که از دوستای خوب نی نی سایتیمون هستن )اومدن تو مطب رفتم جلو سلام کردم خیلی جالب بود آخه ما تا حالا همدیگرو ندیده بودیم و من از چهره ناز آرنیکا اونو شناختم. رکسانا جون داشت تعریف میکرد که آرنیکا دست میزنه .از من سوال کرد پردیس دست نمی زنه ؟ گفتم نه! هنوز 2 دقیقه نگذشته بود که تو تلویزیون مراسم سینه زنی نشون میداد تو هم جو گیر شدی و 2 تا دست خوشگل زدی خیلییییی باحال بود این دفعه دومیه که داری منو غافلگیر میکنی، فکر کنم به آرنیکا حسودی کردی آره ؟؟؟؟؟؟ دخترم حسادت اصلا خوب نیست هااااااا البته شاید میخواستی استعدادتو نشون بدی در هر صورت خیلی ذوق زده شده بودم

دکتر معاینت کرد وزنت 8.300 شده بود که دکتر راضی بود و رژیم غذایی من رو هم بازتر کرد و گفت میتونی بعضی غذاها رو تست کنی اگر مشکلی نبود از این به بعد با خیال راحت بخوری آخ جوووووووون. دکتر اجازه داد که صبح ها که کنارت نیستم یک وعده شیرخشک آپتامیل پپتی بهت بدم که از همون شب واست شروع کردم البته خیلی با میل نمیخوری چون زیاد از شیشه خوشت نمیاد . (قیمت یک قوطی شیرخشک ٢٧٠٠٠ تومن تعجب همکارم میگفت تا سه ماه قبل ٩٥٠٠ میخریده امان از دست این گرونی ها)

niniweblog.com

یکشنبه دوازدهم آذر، صبح دو ساعت مرخصی گرفتم تا واکسن 6 ماهگیت رو با تاخیر بزنیم صبح با مامانی منصوره رفتیم واکسن زدیم واااااای خیلی بد بود چون همیشه بابا احسان پاهاتو میگرفت و من نگاه نمی کردم ولی اینبار مجبور بودم خودم پاتو بگیرم واکسن اول رو که زد جیغت بلند شد و واسه دومی هم گریه کردی ولی زود آروم شدی قربون دختر صبورم بشم، بعد تو و مامانی منصوره رو بردم خونه اکی مامان، ظهر از اداره اومدم اونجا و شب هم رفتیم خونه مامانی و خوابیدیم . به نظر من واسه واکسن 6 ماهگی بیشتر از نوبتهای قبلی اذیت شدی چون تحرکت نسبت به قبل خیلی بیشتر شده و اون چند روز وقتی میخواستی غلت بزنی پاهات درد میکرد و گریه میکردی. الهی بگردم وقتی که وسط خنده های شیرینت میزدی زیر گریه دلم خون میشد.

باز خوبیش اینه که تا 6 ماه دیگه واکسن نداری هورررراااااا

niniweblog.com

 

یک اتفاقی که تو هفته قبل دوبار تکرار شد و من روم نمیشه اینجا بنویسم این بود که ...... (دعوام نکنین) تو این هفته 2 بار از رو تختمون افتادی پائین گریههههههههههناراحت

بار اول ساعت 11 شب دهم آذر بود بعد از اینکه شیر خوردی وبه ظاهر خوابیدی من رفتم تلفن جواب بدم دو دقیقه بعد دیدم صدای آواز خوندنت میاد فکر کردم بیدار شدی اومدم تو اتاق که دوباره تکونت بدم بخوابی دیدم رو تخت نیستی قلبم داشت وای میستاد سریع برق رو روشن کردم دیدم دوتا پای سفید و خوشگل از زیر تخت خودت دیده میشه با نگرانی بغلت کردم دیدم داری میخندی و انگار اصلا دردت نگرفته بود چون پائین تخت پتو پهن کرده بودیم و این بخیر گذشت با اینکه خیلی ترسیده بود.

و اما بار دوم، سه شنبه 14 آذر ساعت 1 صبح بود که بردم بخوابونمت و شیر خوردی و کنار من خوابیدی من هم کنارت یک بالشت بزرگ گذاشتم خودم هم خوابم برد بابا احسان هم پای لپ تاپ داشت کاراشو میکرد حسابی خوابم عمیق شده بود که دیدم صدای جیغهات میاد و غش و ضعف کردی حالا تو تاریکی چشمام هیچی نمیدید از ترس فقط چشمامو گرفته بودم تا چیزی نبینم نگران(آخه من مواقع حساس بیشتر از اینکه بتونم کاری بکنم هول میشم و دست و پام قفل میشه هیچ کاری نمیتونم بکنم حالا فکر کن ساعت 2 صبح باشه) بابا احسان با عجله اومد تو اتاق دیدیم دوباره از رو تخت افتادی ولی این دفعه از اون طرف دیگه تخت. نمیدونم چه جوری از رو بالشت رد شدی؟ niniweblog.comآخه دخترم چه جوری از رو موانع غلت میزنی؟متفکر باور کن من مامان بی فکری نیستم تمام تمهیدات امنیتی لازم رو هم سنجیده بودم ولی انگار تو ماهر تر از این حرفهایی!!!!!!!

 کلی گریه کردی و گونه راستت هم کبود شده خیلی خدا بهمون رحم کرد تا ساعت 4 صبح نخوابیدی من از ترس دست و پام بی حس شده بود، باز خداروشکر که فرداش تعطیل بود. همیشه میشنیدم که مادرها میگن بچه ها هرچی بزرگتر میشن نیاز به مراقبت بیشتری دارن راست میگن آخه من فکر نمی کردم که بتونی تو خواب هم به این مهارت چند تا غلت بزنی ناقلاتعجب

niniweblog.com

چهارشنبه 15 آذر به علت آلودگی هوا ،تمام مدارس و ادارات دولتی در مشهد تعطیل بود خیلی خوب بود کلی خوشحال شدم چون میتونستم یک روز کامل پیش جوجوی نازم بمونم. ظهر خاله مهناز همه رو دعوت کرده خونشون به مناسبت آلودگی هوا دور هم باشیم ههههههههه

niniweblog.com

دختر گلم، چند هفته ای هست که خیلی تلاش میکنی بشینی ولی من زیاد اجازه نمیدم چون میترسم کمرت درد بگیره و تو هم حدود 10 ثانیه میتونی بشینی، ولی چهارشنبه (91/9/18 ساعت ٦ عصر )که تو تخت خودت بودی بدون تکیه گاه حدود 5 دقیقه نشستی بدون اینکه به این طرف و اونطرف خم بشی حالا منتظرم که انشالله به زودی به طور کامل بشینی تا تو یک پست جداگانه خبرش رو ثبت کنم.ماچ از کارهای دیگه ای که میکنی :

سینه خیز جلو میری البته نه زیاد ولی مهارتت در دنده عقب رفتن بیشتره . 

با غلت زذن های متوالی از این طرف  به اون طرف میری و عروسک یا شئ دلخواهت رو بدست میاری. بابا بابا گفتنت هم که دیگه ما رو کشته اینقدر قشنگ میگی که آدم ذوق میکنه. بعضی وقتا آبه هم میگی.

اگر چیزی دستت باشه و ازت بگیریم کلی گریه میکنی .

ظهرها که از اداره میرسم خونه با مامانی منصوره تو راه پله ها میاین استقبالم وای که تو اون لحظه از خوشحالی روحم پرواز میکنه مخصوصا وقتی که منو میبینی و دست و پا میزنی و باصدای بلند ذوق میزنی و میخندی الهی دورت بگردم که بعد از چند ساعت دوری وقتی منو میبینی اینجور ابراز عشق میکنی خلاصه میای بغلمniniweblog.com و میریم خونمون  حتی اجازه نمیدی که لباسهامو دربیارم و دست و صورتمو بشورم دوست داری سریع شیر بخوری ولی خوب من سریع لباسهامو درمیارم و دستهامو میشورم تو هم از روی انتظار جیغغغغغغغغ میزنی.

دختر گلم این حس قشنگ مادری رو به تو مدیونم تا زنده ام برایم بماااااان.

 niniweblog.com

 

چیز دیگه ای یادم نمیاد که اینجا برات بنویسم، فقط اینکه این روزها خیلی دلم گرفته، خیلی فکرم مشغوله میدونی چرا ؟ آخه مامانی منصوره و حاجی بابا میخوان برن تهران و اونجا دنبال خونه هستن اگر اونا برن منو شما خیلی تنها میشیم.افسوس تو خیلی به مامان منصوره عادت کردی و ایشون هم مثله یک گل به بهترین نحو ازت نگهداری میکنه خیلی حیف میشه اگر اونا برن و ما رو تنها بذارن دیگه باید صبح زود تو رو حاضر کنم و بیارمت بیرون و خونه مامانی یا خاله ها یا مهد بذارم .

بابا احسان میگه به خدا توکل کن و از اون بهترین رو بخواه منم دیگه به خود خدا توکل کردم . مامانی منصوره و حاجی بابا، از بهترین فرشته های خدا روی زمین هستن از همینجا ازشون واسه همه زحمتهایی که تو این چند سال واسه ما کشیدن تشکر میکنم انشالله هر کجا که هستن خدا یار و یاورشون باشه

دیگه نمی تونم بنویسم آخه از فکرش گریم میگیره.

خداحافظ تا بعدبای بای

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان مهیار
22 آذر 91 18:08
سلام مژده جون و پردیس گلی براتون گذراندن روزهای خوبی رو آرزو می کنم


ممنون سوده جون
مامان مینا
23 آذر 91 11:39
سلام مژده جون چقدر خوب و با جزئیات همه چی رو نوشتی و منم خیلی خوب همه نوشته هاتو خوندم. چقدر ذوق میکنم که بزرگ شدن روز به روز پردیس جون رو میخونم. و همش این کارایی که پردیس میکنه رو تو آینده ریحانه میبینم و چشم انتظارم.
مبارک باشه واکسن 6 ماهگیش. من شنیدم واکسن 6 ماهگی از همه شون سخت تره و خوب بخیر گذشت. خدا رو شکر.
وااااای............. از رو تخت افتاده؟؟
خب مواظبش باش عزیزم منم ریحانه رو رو تخت خودمون میخوابونم و تا صبح همش حواسم بهشه که نیفته البته ریحانه الان کوچولوئه و نمیتونی غلط بخوره ولی من همش میترسم دستش زیرم بمونه
چقدر دلم گرفت که مامان منصوره میخواد از پیشتون بره اینجوری برای پردیس خیلی بد میشه البته خود مامان منصوره هم طاقت ندیدن پردیس رو نداره مث مامان من که طاقت دیدن ریحانه رو نداره.
عزیزم خب دیگه مزاحمت نمیشم راستی از سر کارت هم بنویس. اینکه چطوری به کارهای خونه میرسی؟ من که الان به کارای خونه نمیرسم وای به حال اینکه بخوام سر کار هم برم.
خب دیگه باید برم ریحانه بیدار شد.
فعلا بای...


آره مینا جون هر روز که میگذره بچه ها شیرینتر و شیطون تر میشن . وقتی نی نی های ناتوان به یک بچه هوشیار و شیطون تبدیل میشن واقعا لذت داره پردیس الان از نطر من خیلی جیگر و بلا شده.
از اداره که برمیگردم باید کلی باهاش بازی کنم بعد خسته میشه بخوابونمش، بعد ناهار میخورم و به کارهام میرسم. واقعا 24 ساعت واسه شبانه روز کمه باید بیشترش کنن هههههه
خوش باشین عزیزم